شعر در مورد حسرت ، دیدار و زندگی و حسرت یار و جوانی و کربلا و گذشته و عشق

شعر در مورد حسرت

شعر در مورد حسرت ، دیدار و زندگی و حسرت یار و جوانی و کربلا و گذشته و عشق
شعر در مورد حسرت ، دیدار و زندگی و حسرت یار و جوانی و کربلا و گذشته و عشق همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر در مورد حسرت

استاد غزل ، حافظ ، کـــو یوسف گمگشتـــه ؟
کو روضه ی رضوانت؟ کو ساقــــی لب تشنه ؟
استاد غزل ، حافظ ، کـو ســـــرو چمــــانِ تو ؟
از خاک گذر کــردیم ، تا عمـــــقِ جهـــــان تو !!
استاد غزل ، حافظ ، حَبسیم در این زنـــــدان
می سوزیمو می سازیم ، در مکتب این رندان
زخمی ز جهانیمو ، مشغــــــول به ترمیمـــــیم
حق آنچه که او گوید ، ما نقطـــه تسلیمـــــیم
گو با لب خندانش ، خالیست جهـــــــــــان ما
بر درب بهشتی نیست ، نه نام و نشان ِ ما
آلـــــوده خود کرده ، تبعیــــــدی از آن دنیــــا
شرمندگی سیبــــــیم ، در باور یک حــــــــوا !!
یعقوب پر است از درد ، یوسف که ته چاه است
مابیـــــــــنِ دل و جنه ، تا روز ابـــــــد راه است !
وابستــه نادانـــــــــی ، بینِ گذر و معـــــراج
قربانی کج فهمــــــی ، همچون سفر حلاج !!
سر در گمِ این گله ، محتاج به این گرگــــیم
در قانون عصیانی ، ما حبس ابد خـــــوردیم !!
امروز هم آدینه ست ، در شهر صدایی نیست
در مکتب این رندان ، راهی به رهایی نیست !!
استاد غزل ، حافظ ، کــــــــــو وعده دیدارش؟
گشتیم در این بستر ، آلـــــــوده و بیمــــارش
ناچاریمو تن خسته ، در آتش این حســــــرت
می سوزیمو می سازیم ، در باور این قسمت
گر در سحر عرفان ، روی چو مَهَــــــش دیدی
گو قوم به کــــج رفته ، برگشت و نبخشیدی؟
گــــو غرق گناهیمـــــــو محتاج به مهــــــر تو
نه کوفی و نه کافـــــر ، آلوده به سِحـــــر تو !!
شرمنده از این حالیم ، راهــی به دلت بگذار
می چرخیمو می بازیم ، غرقیـــم در این آزار
استاد پر آوازه ، در ، مانده ایم و عاجــــــــز
کو یوسف گمگشته‌ ؟ استاد غزل ، حافظ… !
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد حسرت گذشته

دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان هر جا که نام حافظ در انجمن برآید

شعر در مورد حسرت خوردن

رفیق روزهای انتظار من
خدا حافظ
دلیلِ هرچه باید باشم و بودم
خدا حافظ
برو بی دغدغه بی فکر
می مانم
نمی دانم
ولی در حسرتِ آن روز می مانم
سفر خوش
بی خطر راهت
خدا همواره همراهت
اگر حالِ مرا خواهی
من خوبم
ملالی نیست جز دوری
و گه گاهی نمی در گوشهً چشمی که پیدا نیست
خیالت در سرم کافیست
دلت آرامِ آرام و لبت خندانِ خندان
باز کن
بالِ پریدنهایِ پروازت
سفر کن تا ته دنیایِ خوشبختی
برو تا اوجِ رویاهایِ شیرینت
دلت آرام
من خوبم
ملالی نیست جز دوری
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد حسرت دیدار

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ور نه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود
من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
سر ز حسرت به در میکده‌ها برگردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد حسرت زندگی

رفتم به شهر شیراز ، در جستجوی کاری
دیدم به حافظیه ،حافظ نشسته … آری
گفتم سلام حافظ ،این روزها چه داری؟؟
گفتا بساط خواب و تعبیر ِ یادگاری
گفتم بخوان که چندیست بی فال مانده بودیم
گفتا نمانده فالی ، در این غم و نداری
گفتم که هیچ از بانک یارانه ای گرفتی؟؟
گفتا که شاملم نیست ،جز حسرت و خماری
گفتم در این حوالی از آشنا چه داری
گفتا که من ندارم فامیل در اداری
گفتم که جشنواره یا کنگره نرفتی؟؟
گفتا که شعر ما ها، هی گشته دست کاری
گفتم که حافظی تو ،در صدر و سر بلندی
گفتا در این زمانه ، باشد سپید باری
گفتم همیشه شعرت در قلب ماست حافظ
گفتا دروغ تا کی ؟؟ ما را چه می شماری؟؟
گفتم برو که دیگر پاسخ نماند مارا
گفتا رَوَِم به مِترو، شاید دهد سواری
گفتم نرو که شیراز، بی مِترو و قطارست
گفتا هزار افسوس ،از داغ ِ بد بیاری

شعر در مورد حسرت نخوردن

ردپای حسرت عشق به دلم نشسته
یار از دیدن من روی گرفته
او در برمن کجا شبی آسوده
کی ز من و این دل خبری گرفته
چه کسی گفت از دوری من دلتنگ شده
دل من شیشه و دل او سنگ شده
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد حسرت عشق

در آرزوی بوس و کنارت مردم وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم بازآ بازآ کز انتظارت مردم
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد حسرت کربلا

نگران نباش
من میدانم چگونه
با حسرت نبودنت تا کنم
فقط برایم بنویس
هنوز میخندی

شعر در مورد حسرت جوانی

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی هر جا که روی زود پشیمان به درآیی
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش آدم صفت از روضه رضوان به درآیی
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی
جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد وقت است که همچون مه تابان به درآیی
بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو بازآید و از کلبه احزان به درآیی
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد حسرت کودکی

من حسرت دیدار تو دارم به که گویم
از بهر تو من ابر بهارم به که گویم
غیر از تو کسی را به خدا دوست ندارم
از نرگس چشم تو خمارم به که گویم
⇔⇔⇔⇔

شعری در مورد حسرت گذشته

ای خونبهای نافه چین خاک راه تو خورشید سایه پرور طرف کلاه تو
نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام ای من فدای شیوه چشم سیاه تو
خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال از دل نیایدش که نویسد گناه تو
آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو
با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو
یاران همنشین همه از هم جدا شدند ماییم و آستانه دولت پناه تو
حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت آتش زند به خرمن غم دود آه تو

شعر درباره حسرت گذشته

به سلامتی‌ مترسک
که با لبخندی به پهنای وجودش
و دستهایی باز به فراخی آرزویش
در حسرت یک آغوش گرم جان داد…
⇔⇔⇔⇔

شعر کوتاه در مورد حسرت گذشته

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم
نذر و فتوح صومعه در وجه می‌نهیم دلق ریا به آب خرابات برکشیم
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم
بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم
عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم
سر خدا که در تتق غیب منزویست مستانه‌اش نقاب ز رخسار برکشیم
کو جلوه‌ای ز ابروی او تا چو ماه نو گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم
حافظ نه حد ماست چنین لاف‌ها زدن پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم
⇔⇔⇔⇔

شعر درباره حسرت خوردن

حسرت در حصار بود
زیبایی در کمال
ابر به درگاه توقیف اما
آسمان بارانی
چه مردود کرد طلوع را؟
غروب گذشت اما
طلوع نیامد
اندیشه خاکستر شد
طلوع محو تر از خاکستر

شعری درباره حسرت خوردن

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین گو در نظر آصف جمشید مکان باش
⇔⇔⇔⇔

شعر درباره حسرت دیدار

آنکه در زندگی اش در پی ات ای یار دوید
روز و شب حسرت بوسیدن چشم تو کشید
این دلم بود که یک روز زتو خنده ندید
تا که بیگانه شد و عاقبت از عشق برید.

Comments

Popular posts from this blog

تعبیر خواب قضا شدن نماز ، مغرب و صبح و عصر و ظهر و عشا در خواب

تعبیر خواب ورم ، پاها و پای مرده و لثه ها و دست راست و گونه و ساق پا و بدن مرده

تعبیر خواب لاغری زن ، معنی دیدن لاغری زن در خواب های ما چیست