شعر در مورد شوش ، را دیدم و شعر کوتاه و غمگین در مورد خوزستان و شهر شوش

شعر در مورد شوش

شعر در مورد شوش ، را دیدم و شعر کوتاه و غمگین در مورد خوزستان و شهر شوش
شعر در مورد شوش ، را دیدم و شعر کوتاه و غمگین در مورد خوزستان و شهر شوش همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر در مورد شوشتر

این ابر شهر این فراز فاخر این گلمیخ
این فسیل فخر فرسوده
این دژ ویرانه تاریخ
شوش را دیدم ( مهدی اخوان ثالث)
شوش را دیدم
این کهن تصویر تاریک از شکوه شوکت ایران پارینه
تخت جمشید دوم بام بلند آریائی شرق
آن سرور و مرگ را تسخیر زنان در قعر آئینه
شهرها در دهرها چون کلبه های تنگ ولت خورده
و مرور و مرگشان برده
شوش در باغی که ایران بود چون قصری هزار اشکوب
سالیان و هفته ها را روز های عیدو آدینه
اینچنین یادم می آید خوب
با خط خوانای تاریخ اینچنین دیدم
بر رواق و طاق تقویم ابد مکتوب
در نور دیده چه بس طومار اعصار و سلاسل را
آفتابی ساعثش را عقربکهائی
پویه جون پرگار های پرتو خورشید
راه اعداد نجومی پوید و نوری
سالیان و قرنها کوتاه در فهرست تقویمش
با هزاره ها و بیور ها شما ر و چند و چون ها را
شاخ زن صاحبقران ها در مطاوی قرن ها خفتند
دانیال و استر از ایشان
قصه ها گفتند
مانده بر اوراق تورات کهن مکتوب
باز هم زان دور دست خواب وافسانه
می درخشد خوب
با در و دیوارها سقف و ستونهائی چنان زیبا و رویائی
بشن و بالا خشتی از زر خشتی از نقره
سطح و سقف آبگینه و آبگین آینیه و بلور
وستون های شگرفش را
می تواند دید چشم کور
کز فروغ شمعی از بی تابی تکرار و تصاعد ها
قصرها را با همه تالار و طبنی ها میانی ها و جنبی ها
در رنگ تاریکی شبهای دیمه نیز
معجز معمار روشن روز رویاند
با حصار و برج و بارو ها چنان استوار و پولادین
آنچنان در اوج لوح و سر در ابر افسانه
که به جنبش قصهء دیوار چین و سد اسکندر
کاخسازی عنکبوت و خاکبازی کودکان را بیشتر ماند
شاهشهری با جلال و هیبت افلاکی و خاکی
هاله گرم سعادت بافته در طوق گلهای برومندی
سایه می زد شادمانه تابش خورشید رویش را
معتدل می کرد گرمای سعادت را طراوتهایش
با نثار بیدریغ ابرها ی نعمت و راحت
کوجه ها و خانه هایش چون خط و رنگ هماهنگی
نقش کرده خوشترین تدبیر را بر گستره ی تقدیر
مردمی با بیشتر سرشار کامی کمترین امکان دلتنگی
در خیابانها و برزنها ردیف خانه ها دمساز همرنگی
با سطوری شاد فهرست سعادتنامه ء کوشائی و تدبیر
پیر و برنا مرد وزن چهره های زنده و مختار
عوطه ور در جبر جاوید و جمیل زندگی با کار و کوشائی
بر بساط دهر نا هموار یا هموار
بازی بغرنج بودن را جمان با ساده تر هنجار
بدرستی دینشان می گشت و دنیا نیز
بر مدار راحتی ها و درستی ها
و مدار سادگیها نیز
آنسوی افسانه این روشن حقیقت را
دانیال از بخت بیدارش به رویا ها
خوانده وین زیباترین شعر طلایی را
راز و روز روشنائی آیت زیبائی و اشراق
مثل سر مشق خدایان و خداوند ان
خاطر افروز همه آفاق
نقش بسته بر جبین دفتر مشرق
شوش را این شهر ه شهر باستان را با همه شوکت
چون نگینی پر تلالو دیده در انگشتر مشرق
این شکوه اورمزدی تاج هفت امشاسپندی را
دیده در اوج درخشش بر سر مشرق
دانیال از بخت بیدارش
این زمستانگه دژ ستوه وستوار کیانی را
کو توال ایمنی ها دیده در رویای گلبارش
آه دیگر بس
شوش را دیدم
دیدنی اما چه دیدن وای !
مثل بیداری که از رویای شیرینی
با جلال و هیبت اما خاک وخون فرجام
گنگ و مبهم لحظه هائی بی تداوم را بیاد آرد
مثل پیری در سفر گم کرده دوران جوانی ها
عیش ها و کامرانی ها
نیم جانی ناتوان در برده از تاراجها بیمار
اینک اینجا با بتر هنجار
از عزیزانی که او را در حضر بودند
می دهندش با روایت های گوناگون نشانی ها
کاینچنین شد کا ینچنین ها شد
و چسان بود و چگونه کان چها چون شد
وز گرامی تر عزیزانش
آن یکی پیراهنی آورده صد پاره
زهر مرگ اندود قهر آغشت دهر آلود
خاک و خون فرسوده چون نطع شفق در شام طوفانی
وآن دگر آورده باز وبندی ومهری
با خط مرموز و نا خوانا
و خبرهائی
کاینچنین شد کاینچنین شد
و چسان بود و چگونه کان چها چون شد
آه دیگر بس کن ای تاریخ ای دانا گواه چند و چون دیده
این مسافر این تماشاگر دلش خون شد
شوش را دیدم
گو بماند آن شنیدن ها و خواندن ها
دیدنی بسیار بود و گفتنی بسیار
گو بماند گفتنی ها نیز
لیکن تنها یک سخن یک چیز
من نمی دانم
راستی را بدرستی که نمی دانم
بر خراب این ابر شهر شگفت انگیز
بر مزار آن شکوه وشوکت دیرین
ما پریشان نسل غمگین را
بر سر اطلال این مسکین خراب آباد
فخر باید کرد یا ندبه
شوق باید داشت یا فریاد ؟
بارها پرسیده ام از خویش
نسل بدبختی که مایانیم
وارث ویران قصور و قصه اجداد
با چه باید بودمان دلشاد؟
یادها یا بادها . یا هر چه بودا بود . باداباد
************* **************

شعر در مورد شوش

از دل ویرانه ئ اعصار
می وزد هو هو کنان بادی
برگی از سوئی برد سوئی
شکوه ای دارد . حدیثی می کند گویا
این منم آهی کشیده یا کشد دیوانه ای هوئی ؟
تا چه گوید . گوش بسپاریم :
(( نسل بی گند !! ای ز هیچ انگاره ! ای تندیس !
ای تهی تصویر ! ……
(( با که گوید ؟ با تو یا من ؟ ))
(( هبس ))
(( با شمایانم . شمایان هر که در هر جامه . بر هر پای
آی !!
نسل بی گند . آی !
من دگر از این تماشا ها و دیدن ها
شوکت افسانه ئ پارین نهادن در بر نا چیزی امروز
شاهشهر قصه را دانستن و آنگاه
دیدن این بینوا چرکین
همچو مسکین روستای کور و کودن . پیر
پوزخند طعنه و تسخر
از نگاه دوست یا دشمن شنیدن ها و دیدن ها
خسته شد روحم . به تنگ آمد دلم . جانم به لب آمد
بسکه آمد دوست . دشمن رفت
بسکه آمد روز و شب آمد
یا مرا نابود کن . با خاک یکسان کن . بروبم جای
یا بسازم همچو پارین . نسل بی گند . آی !!
های !!
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شهر شوشتر

می نویسیم از خرس و خوک وخروس
از سگ وموش و گربه های ملوس
می گشاییم از زبانها بند
می کنیم اندکی به آنها پند
باید زبان وا کنیم و حرف زنیم
گپ های بدیع وژرف زنیم
حرفمان شعر و غزل و شوان است
شعر نو از شاعران جوان است
ترانه سرا خانه امان نیلوفر
غزل که مختص حسین ،بهتر
حامد هم که غزلش خداست
ره ققنوس ز ما هم جداست
امیری در نو حقا بی تاست
رقیب و همره اش شیداست
نسیم هم یکی دوتا نیست
سپید وکوتاه بی رها نیست
خانم همیشه بهار_ ژیلا
ح-شاعره تکیست مینا
امید هم پسر همیشه خندان
خدای ا َد و چت صادقیان
خانم هدی به نژاد شمیم
غزل هاش دلمان برد ،نسیم
دادا که همیشه به سایته
حتما شعراش رو سی دی رایته
اگر که بیشتر شعر بگوید عاکف
هم طراز شاعر میشود هاتف
بقیه اسمها نبود بالا؟
یادمان رفته بگوییم حالا!
منم هستم،شیش کوچولو!
می خورم سیب و انار و هلو
/شبه شعری به همسایه های عزیز

شعری در مورد شوشتر

تقاص
شیطان عاشق شد و بهانه گرفت
چشمک به حوا زدو صاحب خانه گرفت
از کثرت شرم و خوف خدا
چسبید به آدم ودل را نشانه گرفت
از بس که ناوَک چشم حوا به جان خرید
هزار عبادت برفت وفسانه گرفت
شیطان وحوا روزها به هم ساختند
گندم بهانه شد ،آتش زبانه گرفت
از بس که دختر بهشت زیبا بود
ترک اش نشد و شبانه گرفت
تبعید به زمین کم حکمی نیست
ابلیس تقاصِ آغوش، مردانه گرفت
/توضیحات
این اولین غزل کلاسیک بود که به پیشنهاد یکی ازدوستان سرودنش را امتهان کردیم چون آنقدرها از وزن سر در نمی آورم امیدوارم مرا در این امر راهنمایی بفرمایید آمده ام چیزی یاد بگیرم پس تا میتونید نقاط منفی را گوشزد کنید
⇔⇔⇔⇔

شعر فردوسی در مورد شوشتر

حالا که غر زدی و سرکوفت نوش شدیم
بس کن! غلط کردیم آب جوش شدیم
از بس که به چشم سرمه و ریمل به مژگان
ضعف ،دلپیچه گرفته وپوش شدیم
از مو ی مِش و تاتو که تو می کنی
منجر به تب و بار به دوش شدیم
از بس ناز و ادا ،عشوه می کنی
زبان به دهن،مبایل به گوش شدیم
حالا که رژ ارغوان ، لبِ شراب کشیدی
مسموم شده و راهی ِ شوش شدیم
حالا که پروتز و بینی ،به رخ ِ دوست کشی
مغزم ترکید اراجیف کوش شدیم
از بس که موی از سبیل، به بند حاجت کندی
از سیاووش و ساسان ،ما سروش شدیم
از ناز و کرشمه که تا کیش می کنی
منجر به هر چی وما مدهوش شدیم!
حالا که کلاس غزل و شکوفه و باران است
پا بر سر ما رها ،که کف پوش شدیم
/باز تو گربه و ما انگشت به دهن
دنیا واژگونه و ما هم موش شدیم!/
/این هم که دیگه معلوم که چیه امیدوارم خانمهای عزیز جسارت من را ببخشند
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شوش

ازپس کوچه های کابل
تا پس کوچه های تهران
ردپاهای زیادی را
روی دلفرش های خونین همنوعانت
قدم میزنی
وقتی وارد میدان شوش میشوی
تا بنا گوش
پرمیشوی از اتفاق
خدایا
اینجا سرزمین امام زمان است ؟
فرقی نمیکند
من عابر تمام پیاده رو ها بوده ام
کفش های زیادی را
پی بدست آوردن ایمان راسخم پاره کردم ام
آزادی !
نان !
لبخند !
فرقی نمیکند
تجریش باشی
یا رسالت
کفش تو پاره شده است !
زنان زیادی با نیمه ی گمشده شان
دنبال رهایی از مرگ میگردند
آزادی !
نان !
لبخند !
کودکان بینوای با گذر تندبادهرعباپوشی
صلوات میفرستند
زیرزخم های تلنبار شده شان
آرزوی مرگ میکنند
مرگی که حقشان نیست
مرگی که حتی با آهی نیز
بدرقه نمیشود
آزادی !
نان !
لبخند!
از پس کوچه های کابل
تا پس کوچه های شمیران نو
عابران زیادی نفس سوختانیده اند
آزادی !
نان !
لبخند !
آنجا دموکراسی آمریکای ست
که با گلوله میخواهد اعتراضهارا خاموش کند
آنجا انتحاری از نوع عربی تدریس میشود
که با دیموکراسی آمریکایی سخت درتفاهم است !
اینجا کشور امام زمان است
که این سطر به آخر نرسیده ،اعدام میشود !
………
……

دوستی بمن میگوید:
مونس ،
شعرهای تو چرا بوی خون میدهد ؟!!!

شعر درباره شوشتر

چند روزی است سخن برلب گویای و خموش
که بیا دلق درآر و کت وشلوار بپوش
در چنین مهلکه ای از همه ی آدمیان
سخن پول همی می رسد از دور به گوش
روزگاری همه یاد دگران می کردند
حال دیگر همه در فکر زر و جوش و خروش
نه صفائی, نه وفائی،نه دل و دلداری
دل این سنگدلان مولوی و گاهی شوش
اگر از مهر و صفا حرف بیاید به میان
همه گویند به تو:«خواب بدیدی ،هان دوش؟»
راست گویند در این غمکده این خلق اللّه
چون که این نرخ تورّم ببرد از سر هوش
آن همه وعده که دادند به ملت کشک است
این همه عدل و عدالت که بگویندش کوش؟
این همه صحبت مسکن به میان آوردند
بازهم نیست مکانی به ازاین لانه ی موش
تا که یک شکوه بیاری به بر دولتیان
پاسخ این است که تقصیر بلر بوده و بوش
این همه فقر و فلاکت ز خود ماست عزیز
ما که کردیم دو دستی قدح سم را نوش
این همه رفتنّی و او که بباید ماند
پس بیا همره ما جامه ی درویشی پوش
دل مبندید به این (خاک) که او نیز رود
همچو سهراب و چو عشقیّ وچو نیمای یوش
بابک تمیز(خاک)
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شوش

بنویس! خوانا، سرنوشتم این چنین است
عمری شکستن، ای قلم! دنیا همین است
دنیا همین، دنیا همین، دنیا همین است
دنیا به چشم دیگران بالانشین است
در چشم من گاهی جنایتکار،‌ معصوم
معتاد شب‌های خیابان نازنین است
ای کاش می‌شد دست خشکش را ببوسم
مردی که مرده، نعش او روی زمین است
«آدامس از من می‌خری؟» دختر ولم کن!
کوری مگر، هی می‌کشی، این آستین است
آقا! اجازه می‌دهی کفش شما را…
کارم میان واکسی‌ها بهترین است
بیمار، ترمینال، صد تومان کرایه
آن‌جا نشسته پیرزن، اندوهگین است
با تار و تنبک بچه‌ها در خط واحد
آوازشان مدح امیرالمؤمنین است
امشب برای خانمت یک شاخه مریم
این هدیه، آقا! شک ندارم دلنشین است
پاسور، سی‌دی، عکس، وزنه، فال حافظ
این‌جا پر از تصویرهای شرمگین است
مشتی است این‌ها زیر چشم رخوت ما
مشتی که از خروار غربت دستچین است
بنویس! خوانا، مثل این‌ها جان من هم
در جست‌وجوی گنج در میدان مین است
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شهر شوش

ماجرا انگار یکی دو ثانیه است آغاز می شود :
از تولدم دزدیده شدم
و هر شب …
قباله ای از جنس های سفارشی به نامم می خورد
گواهی باطل شده …
همچنان اعتبار خرید دارد
پدر ایرانی ام …
وقتی جسدم را
از رودخانه ی آشوب زده ی رؤیاهایش گرفت
هنوز با خانمی آشنا نشده بود
و با سواد قوی قدیمی اش …
چشمانش … روی جلد مجله ای خشکید
(مادری دو سه سکه ی سنگی به فروش رفت …
درست شاید کنار نیل یا راین )
و تازه … وسط جزیره الاجل …
گور دختران را هنوز زیر قیمت بازار می فروشند !
و همین ثانیه حتمن عاشق مادر و شمشیر شد…پدرم !
بخشی از ناله های من …
نقش کتیبه های شوش و عیلامند
و رد سم آشوریان باقی است بر قنداق هزار ساله ام
موزه ی لور را شاید از دور می شناسم
شاید … جائی برای زاگرس نبود
که بیستون … قرن هاست درفش تازه بار می دهد
بی چکاچک نحس شمشیری !
+
و در آغوش مادرم … ایران
رؤیای پسری را
از کوچه های پر آشوب فردا حس می کنم
و صدای سم های یاغی وحشیان
مسلحِ مسلح .

شعر در مورد شوش

وطنم سرزمین عشق و غزل
وطنم نور و آب و عطر و عسل
وطنم چشمه‌ی سپیده و شیر
وطنم آفتاب عالم گیر…
وطنم دست‌خط تاریخی
نه زمینی، که ماه و مریخی
وطنم آن‌که سینه جایش بود
آن‌که دنیا به زیر پایش بود
گل لبخند از لبش جاری
وطنم سرزمین بیداری
خفته بر بام آسیا وطنم
شاه بیت قصیده‌ها وطنم
وطنم بود آن‌که زیبا بود
بهترین سرزمین دنیا بود
وطنم مرغ زنده‌ی بیدار
«لیس فی الدار غیره دیار»
رود تاریخ بسترش آن‌جاست
هیبتش در حصار هم پیداست
زخمی اما بلند قامت و راست
مثل کوهی سترگ پابرجاست
رفت اسکندر و به‌جا او ماند
شیر سنگی شکست و آهو ماند
گرچه ایوان بیستونش را
طاق کسری و تیسفونش را
کرد تازی‌ش با ستم ویران
که نماند نشانی از ایران
باز روئید چون گلی از خاک
وطنم این زلال آبی پاک
خفته بر بام آسیا وطنم
شاه بیت قصیده‌ها وطنم
مغول از شرق سوی او آمد
بهر تاراج کوی او آمد
غز و تاتار وحشی نادان
جمله چندی به خانه‌اش مهمان
میهمانان خورده نانش را
داده بر باد، دودمانش را
میهمانان شب به خانه زده
آتش کین به آشیانه زده
باز اما دوباره می‌آید
با تن پاره‌پاره می‌آید
قرن‌ها رفته‌است و او زنده‌است
وطنم آب زندگی خورده‌است
*****
دیدمش کهنه چادری سر داشت
آن‌که از آفتاب افسر داشت
نوجوانش به بند، در زندان
وآن یکی، پاره‌پاره بر دامان
زده سیلی به گوش او دشمن
بدریدش – زکینه- پیراهن
قصرشیرین‌اش از صدا خالی
خسروانش تمام، پوشالی
خرمین شهر او، خراب شده
آرزویش همه سراب شده
شهرهای عزیز خوزستان
خسروآباد و شوش و آبادان
همه ویران به قهر دشمن شد
تیره از باد سام، میهن شد
*****
چون صدف، گوهری دوباره بزاد
بار دیگر اساس خانه نهاد
داد پرچم به دست فرزندش
یوسف پاکباز دلبندش
رفت بالا دوباره خورشیدش
شیر و خورشید و رای جمشیدش
مثل ققنوس، باز هم پیداست
وطن من همیشه پابرجاست
هرچه آتش به جان او فکنند
هرچه خاکسترش به باد دهند
شاعرانش به خون و خاک کشند
گردن حافظش به تیغ زنند
باز می‌خواند این همیشه غزل
این گلستان نور و عطر و عسل
⇔⇔⇔⇔

شعر درباره شهر شوشتر

قدم آهسته برمی‌داشت، گاهی تند
لبانش جنبشی شاید، پی پرسی کمی جوشش
قدی چون سرو اما، سری پایین پای دوست
دو دستش می‌فشرد آرام و گرمایی برای هر گدای کوچه‌گرد شوش‌پیما
کلاس درسی از عشق بود و گاهی
آنچنان پیچیده در پیچ چپق، می‌داد آهی
چه دودی، آسمان رنگی زغال‌آلود به پیش روی او پیدا
همی گفتم، قدم آهسته برمی‌داشت ناگاه
دو پایش را دویدن کرد آغاز
نفس‌هایش به سختی از قفس، پریدن‌های بی پروا
گمان را سخت می‌آمد، نشستن‌های پی در پی
به سوی مسجد و خانه، کسی با او نکرد آوای همدردی
و می‌دانست، کمی کمتر ز کم باید رسد بالین دُردانه
ندارد چشم بیند
ندارد پای جوید
ندارد دست کوبد
ندارد قدرتی بر لب کند جاری
کسی یارای یاریگر نباشد سلطان طوفان را
دری اکنون پیش روی
کمی کمتر ز در، نیمی گرفته آتش کین را به خود
تنی رنجور، چشمی تر
امیدی می‌رود هر لحظه کمتر، سوی نومیدی شتاب
می‌کند عزمش فراخوان و کشد آهی حزین
اینچنین فریاد واحیدر بلند است آسمان را
زمین و عرش و کون و لامکان را
⇔⇔⇔⇔

شعری درباره شوشتر

بی وهم جن
چه سوت و کور است
این خانه ی شیشه ای نورآجین
به سوت وکوری مغاره های نامتولد ابتدا
یادت می آید
چه شبان سرشاری داشتیم
که لب پر می زد راز از آن ها
به سمت چشم و ذهن خالی ما ؟
چه تاریکی های زیبایی داشتیم
مالامال حیات پنهان
با آن چراغ های کوچک
که پیش پایمان را ایمن می کرد فقط
و تولدهای جن که وول می خوردند به سوک ها
و از سر و کول هم بالا می رفتند ؟
یادت می آید
چه
ترس های زیبایی داشتیم ؟
چه سوت وکور است این دنیا
چه خانه های زشتی می سازند
امروزیان پیروز
بی دخمه ی برای موشی
که نقب داشته باشد به گنج شهر زمرد
و مهره ای بیاورد سوزان
از سینه ریز هان
یا گردن گزیده ی کلوپاترا
شهر شکست خورده زیر چکمه ی فاتح ها
الفاتحه
پیروزیان امروز
و دختران فیروزان ها
دوشیزگان دیروز
در کوچه ها رها
و در جوال شترها
خاک خرابه های دارا
دست بریده ی شاپور
و بیستون مکتوب
در سامسونیت قاچاقچی ها
استخر و شوش هم
در برگ کوچک چکی فکس شد به
آنطرف دنیا
آه ای اهورا
ایمن بدار سرزمین مرا از دروج
با وهم جن و بی هول انس
چه خانه های خوبی داشتیم
چه تاریکی هایی
یادت می آید ؟
حالا نورافکن ها را باش
که فیف های مکنده ی چرخانشان را
از شش جهت دراز می کنند ، تا قربانی را
مانند توله موشی به هاضمه ی مسلس ها
بکشانند
و شهرهای زشت با حصارهای بلورین که
تکثیر می کنند زندانی را
تکثیر و تو سری خورده ،‌ پخ
تا هیچ اسیری حس نکند تنهایی را
چه دیوارهای کوتاهی چه پنجره هایی
چه رودررویی های خندانی
یادت می آید ؟

شعر درباره شهر شوش

یاد تو آوازه ی این شهر شد
یاد تو، سردار با ایمان شوش
یاد تو با آن همه دلداری و
نام تو با آن همه جوش و خروش
نام تو شد عاشقانت را بشیر
یاد تو شد دوستداران را سروش
مردیت شد درس در دلهای ما
یعنی ای آزاده تا آخر بکوش
شد نوایت زنده با امر نماز
ثبت شد آیین تو در جان و گوش
زنده ای در سینه، سردار شهید
جامه ی عزت به وردنجان بپوش
⇔⇔⇔⇔

شعر درباره ی شوشتر

دوش رفتم ساعتی دور و بر میدان شوش
دیدم آدمهای بسیاری پریشان و خموش !
این یکی افتاده در یک گوشه ای بی حال و منگ
وان یکی در انتظار بنگی غیرت فروش !
شیشه و تریاک و انواع مواد و دود و دم
برده از دلها امید و یا که از سر عقل وهوش !
صحنه ای در داخل جوشکاری اوسا رجب
کودک ده ساله ای دیدم که می زد خال جوش !
کاسبی هر گونه اش! پر رونق است و رو به راه
در تکاپو جملگی ، از چرخی و اوراق فروش !
چند کفش کهنه دست یک نفر گویا گرفت
از درون سطل آشغال یا که دزدی کرده دوش !
هر سری گرم است روی جنس و بازار خودش
کس نمی دارد به حرف دیگری یک ذره گوش !
……………
بسکه بالا می رود موش از در و دیوار شهر
گربه پنداری که شد همدست و همپیمان موش !
⇔⇔⇔⇔

شعری درباره ی شوشتر

بنفشه خونی و دستان باد هم خونی ست
درون شعر پر از خون نماد هم خونی ست
مگر تو دست کشیدی به روی موهایش
که گیس دختر سیدجواد هم خونی ست
امید خود به کدامین طلوع می بندی
که آفتاب کج بامداد هم خونی ست
غروب می کند آخر صدا درون دلت
درون حنجره سرخ است و داد هم خونی ست
چکیده اشک گل سرخ روی دامن شعر
به روی کاغذ بی خط مداد هم خونی ست
[درون شاعر خود، شعر خودکشی کرده ست]

شعری درباره شوش

دلی دارم خریدار ریاست
تنی پیوسته تبدار ریاست
اگرچه مدرکم جعلی است اما
بنازم مهرۀ مار ریاست
ریاست می دهندم کیلو کیلو
به دوشم مانده صد بار ریاست
اگرچه در بلوچستان رییسم
زنم در شوش هم تار ریاست
جلو افتاده ام از هم کلاسم
خدا را شکر در کار ریاست
اگرچه دکترا دارد ولیکن
پرید از شاخه اش سار ریاست
عموی بنده قدری دم کلفت است
هُلم داده به در بار ریاست
به لطف بند (پ) وَ مهرۀ مار
شدم ده پشت سرشار ریاست
رییساندند من را طفلکی ها
ندارم هیچ اصرار ریاست
فک و فامیل از بالا به پایین
نمگ گیرند و پروار ریاست
دراین قحط الرجال و هرکی هر کی
شدم یهو گرفتار ریاست
رود البته در چشم رقیبان
کمی تا قسمتی خار ریاست
ولی آهسته می گویم به « جاوید »
که باشد همچو من یار ریاست
اگر روزی مرا از خود برانند
نمایم فاش اسرار ریاست
دهم تنبانشان را بنده بر باد
«که دشمن نشنود کافر نبیناد»

Comments

Popular posts from this blog

تعبیر خواب قضا شدن نماز ، مغرب و صبح و عصر و ظهر و عشا در خواب

تعبیر خواب ورم ، پاها و پای مرده و لثه ها و دست راست و گونه و ساق پا و بدن مرده

تعبیر خواب لاغری زن ، معنی دیدن لاغری زن در خواب های ما چیست